عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

ایلیا

سلام بالاخره حلقه ی ختنه ی ایلیا جونم افتاد 14 روز طول کشید دیگه داشتیم نگران میشدیم قرار بود فردا ببریمش پیش دکترش که امروز صبح خدا رو شکر حلقه اش افتاد و راحت شد   آخیش راحت شدم پسرگلم از بعد از چهلمین روزت شبا خیلی بهتر میخوابی صبح هم وقتی بیدار میشی خیلی خوش اخلاقی به صدا خوب واکنش نشون میدی خوب ارتباط برقرار میکنی مخصوصا با باباعلی این عکس رو امروز ازت گرفتم وقتی داشتی با باباجون بازی میکردی ...
15 دی 1391

تشک بازی

خیلی خوب با اسباب بازی های صدا دار و رنگی ارتباط برقرار میکنی توی تشک بازی حسابی کیف میکنی مخصوصا از آینه تشک بازی خیلی خوشت میاد و چشم بر نمیداری ازش                ...
5 دی 1391

خرگوش کوچولو

خرگوش کوچولوی من                  قربونت برم که دهنت از تعجب وا مونده این روزا دائم سعی میکنی باهامون حرف بزنی خیلی زوده اما از خودت صدا در میاری آغوووووووون                    به امید روزی که با صدای قشنگت منو باباعلی رو صدا کنی... ...
5 دی 1391

18 ام مطب دکتر سیف هاشمی

سلام عزیزم ایلیای من دقیقا از روزی که بدنیا اومدی دائم شیر بالا میاری اولین بار 21 آبان صبح تولدت اونقدر بد شیر بالا آووردی که از ترس داشتم سکته میکردم اومدن و تو رو بردن همه چیز خوب بود پرستاری که تو رو آوورد میخندید و میگفت ماشاالله چه زوری داره...سه نفری حریفش نبودیم بعد از اون شیر بالا آووردنت ادامه داشت اما خوب یاد گرفته بودم چجوری ازت مراقبت کنم تا اینکه شیربالا آووردنت بیشتر شد 11ام بردیم پیش امین بیدختی بهت دارو داد اما فایده ای نداشت 13 ام بردیم پیش رضایی برات سونو نوشت رفتیم سونو و شکر خدا همه چی خوب بود اما شیر بالا آووردن تو ادامه داشت تا اینکه 18 ام رفتیم پیش سیف هاشمی گفت شیر من زیاده و این باعث میشه...
4 دی 1391

یک ماه و 6 روز

دونه های برف زمین رو سفید کرده سفید مثل قلب مهربونت سفید مثل بخت و اقبالت عزیز دلم امروز 26 آذر تو اولین برف زمستونیت رو دیدی دیشب که از خواب بیدار میشدی تا شیر بخوری میدیدم که دونه های برف دارن میرزن رو زمین چند روز اول بعد از تولدت حسابی بارون اومد اما منو شما تو خونه بودیم و نمیتونستیم بریم بیرون اما امروز من و شما تنها خونه بودیم و از این فرصت استفاده کردیم فرشته ی آسمونی من خیلی دوست دارم   ...
4 دی 1391

ختنه

سلام دردونه ی من امروز دوشنبه اس....... چهارم دی شنبه بعد از ظهر ساعت 6 دکتر کریمی شما رو ختنه کرد خدا رو شکر همه چیز عالی بود و اصلا اذیت نشدی فقط موقعی که آمپول بی حسی رو زدن یه کوچولو گریه کردی که اونم به محض اینکه شیشه ی شیر رو گذاشتن تو دهنت آروم شدی اول باباعلی و بابایی عبدالله تو رو بردن تو اتاق اما طفلکی بابایی عبدالله طاقت نداشت تو رو اونجوری ببینه همش منتظر بود آقاجون بیاد و اون از اتاق بیاد بیرون همینکه آقاجون و عمه معصومه اومدن بابایی از اتاق اومد بیرون خلاصه اینکه تو کل مدت ختنه باباجون پاهاتو نگه داشته بود(خیلی اعصابش خورد شد) و آقاجون شیشه شیر نگه داشته بود تو دهنت و تو واسه خودت کیف میکردی و اصلا نفهمی...
4 دی 1391

یلدا و 40 روزگی

سلام عزیز دلم چهارشنبه 40 روزه شدی خدایا شکرت به خاطر این نعمت بزرگ هنوز خوابت تنظیم نشده و از وقتی بدنیا اومدی شبا تا صبح بیداری عاشقتم و عاشق این شب زنده داری ها دیشب شب یلدا بود و ولین یلدایی که تو کنار ما بودی رفتیم خونه ی مادر بزرگ باباعلی صبح تا ساعت 5 خونه ی عزیز و بابایی بودیم بعد با دایی بهمن اومدیم خونه و ساعت 7 با آقاجون رفتیم خونه ی مامانی لیلا این عکسم صبح ازت گرفتم                                                ...
2 دی 1391